4ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر
کاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز
رو هم نمی دونه.
10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون
موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ،
پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های
پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می
کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18 ساله که شدم . وای خدای من باز
گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب
روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه .
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می
دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی
باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ،
چقدر تجربه داره .
45 ساله که شدم ... حاضر بودم همه
چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس
که قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !
حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه
خورده ......
هر جوری میخوای جمله رو تموم کن
سلام عیدشمام مبارک ...........من به بابام میگم:
باباجونم دوست دارم
سرم روپاهات میزارم
تا بدونی یه دونه ای
خرف از آنیم که حج می رویم
غافل از آنیم که کج می رویم
کعبه به دیدار خدا می رویم
او که همین جاست کجا می رویم
حج به خدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
عید قربان مبارک[گل][گل][گل]
خیلی زیبا بود
سلام مهندس
خوشم اومد
مرسی اومدی-وبلاگ جالبی داری
چه دانشگاهی می خونی
سلام دوست من.نه خسته.واقعا زیبا بود.


اگه دوست داشتی راجع به مطلب به قلم سوگند... نظر بده.مرسی.